خــــــــــدایا؟!
انگار تو را نمیفهمم!
هستی،
و من چه ساده
یاد تو را در لحظههای مبهم حیات گم میکنم.
لحظههای سرخوشی و بیعاری...
بودنت را کتمان میکنم
تا زیر بار گناههای پیاپی بیهوش نشوم
و فراموشم میشود
که این کتمان، عین بیهوشی است...
روزهاست خود را آزاد مینامم
و آزاده،
با آن که میدانم سر بر سینه اسارت گذاشتهام!
پناهم بده! تنهایم... تنهای بیتو!
روزهاست ،...
دست تنهایی را میبوسم...
و لحظههای ...
پر از تشویش او را در آغوش میکشم
و میبویم ...
میدانم هستی، این منم که نیستم!
خدایــــــا در این روزهای بی کسی ام ....
تنهــــــایم مگذار...
- زمان انتشار: 26 بهمن 1394
-
نظرات()
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .