تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تنهایی

 

 

تنهای تنها مانده ام

اندر خم این دنیا مانده ام

با کوله باری از غصه و غم

با یک دل شکسته

برای رسیدن به باور زندگی تلاش میکنم

اما هنوز برای رسیدن راه را نیافته ام

نمی دانم آیا راه همین بی راهه هست

یا

من در خم این بی راهه اسیر گشته ام

 

 


تنهایی

 

چراغ سیاه تنهایی را در اتاقم نهاده ام

و تاریکی و تنهایی فضای اتاقم را پوشانده است

سالهاست که دیگر صدای خودم تنهای صدای ماندگار گشته

زمزمه های لرزان و اشکهای ریزان

دیگر حتی نعره هایم نیز شنیده نمی شوند

به انتظار نشسته ام اما از انتظار نیز خسته شده ام

مرگ نیز مرا لایق بردن نمی داند

به کجا پناه ببرم

 


من سردم است ...
 

 

امسال آنقدر خود را با مشغله هایم مشغول کرده بودم که

مجالی برای دلتنگیهایم نمانده بود

ولی باز امشب دیوانه گیم بالا زده است...

نه سکوت نه موسیقی هیچ چیز آرامم نمی کند...

بازآمده ام بنویسم ...

آمده ام این ذهن پر از پوچی را در این صفحه سیاه خالی کنم...

انگار امسال هوای نبودنت سردتر است ...

دستانم توان نوشتن ندارد...

انگار تمام خاطراتم یخ زده است...

من سردم است ...

گویی خیال بودنت هیچ گاه گرمم نخواهد کرد...

میدانی ...

زخمهای من همه از عشق است...

چرا این روزها دروغگوها مهربانند و شیادها عاشق...

این روزها قد عشق به رختخواب می رسد...

خدایا این روزها از آدم ها دلگیرم...

از خیانت ها ...

از نگاههای پر هوس...

از عشق های پوچ...

خدایا در این روزهای ناآرام ...

پناه دل بی قرارم باش...

در پایان حرفهایم...

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده

باور نمیکنم اینک بی توام

هنوزدر حسرت چشمهایت هستم ،

چشمهایی که با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد

بگذار اعتراف کنم...

هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت…

 


انســــــــانم آرزوست ...

خدایا ...

این روزها کمی بیشتر هواست به من باشد...

هنوز زمستانت نیآمده است ...

ولی ....

اینجا دلی یخ زده است ...

خدایا ...

برای دلم امن یجیب بخوان ...

تا شاید این قلب نا آرامم،  آرام گیرد ...

میبینی خدایــــا....

چقدر ساده ام ...

که فکر میکنم اگر نباشم ....

دلی برایم تنگ میشود ...

ولی ...

اگر نباشم ، فقط نیستم همین ...

خدایا هم اکنون من پر از هیچم ....

پس تو نقطه های روشن ایمانم باش ...

خدایا ...

من یک عذر خواهی به خودم بدهکارم ...

برای اینکه انسان بودم ...

برای اینکه ساده بودم ...

خدایا مرا بخاطر انسان بودنم ببخش ...

در پایان حرفهایم ...

خدایا از تمام این دنیایت ...

فقط ...!!!!

انســــــــانم آرزوست ...


خدایا...

 

خــــــــــدایا؟!

انگار تو را نمی‌فهمم!

هستی،

و من چه ساده

یاد تو را در لحظه‌های مبهم حیات گم می‌کنم.

لحظه‌های سرخوشی و بی‌عاری...

بودنت را کتمان می‌کنم

تا زیر بار گناه‌های پیاپی بی‌هوش نشوم

و فراموشم می‌شود

که این کتمان، عین بی‌هوشی‌ است...

روزهاست خود را آزاد می‌نامم

و آزاده،

با آن که می‌دانم سر بر سینه اسارت گذاشته‌ام!

پناهم بده! تنهایم... تنهای بی‌تو!

روزهاست ،...

دست تنهایی را می‌بوسم...

و لحظه‌های ...

پر از تشویش او را در آغوش می‌کشم

و می‌بویم ‌...

می‌‍‌دانم هستی، این منم که نیستم!

خدایــــــا در این روزهای بی کسی ام ....

تنهــــــایم مگذار...


الـــــــــی ...(تو نیز برو)

فقط در مورد این عکس نپرسین چیه...

ی جورایی یادگاریه...

 

 

تــــــــو نیـــــز بـــرو...

امشب هــــوای دلم ابریست...

باز محکومم به تنهایی...

عزیزانی که یک به یک به رسم بی وفایی این روزگار...

خبر از جدایی میدهند...

نمیدانم کدامش را باور کنم...

دوست داشتن هایشان را...

یا بی وفایی هایشان را...

خسته ام...

امشب با بغضی آمده ام که...

تمام واژهایم را خیس میکند...

باز هم مثل همیشه ...

آمده ام بنویسم...

شاید بغض هایم را در نوشته هایم خالی کنم...

آمده ام بنویسم دوستت دارم و خواهم داشت...

نوشتن بعضی چیزها از گفتنشان ساده تر است...

تو نیز برو...

سر راه خوشبختیت قرار نمیگیرم...

نمیدانم چرا قسمت نشد حتی دستهایت را بگیرم...

نمیدانم چرا حکمت خدا با خواسته های دلمان یکی نیست...

حس عجیبی دارم...

مانده ام سر دوراهی...

باز دارم پل های پشت سرم را خراب میکنم...

ای کاش دوستی ها اینگونه نبود...

بودنت عادتی در دلم ساخته است که...

این قلب شکسته ام نبودنت را باور ندارد...

من همیشه مدیون مهربانیهایت هستم...

مگر من از خدا چه خواستم...

بجز لمس گونه های زیبایت...

چرا همیشه سهم من از زندگی جدایست...

چرا دردناکترین جدایی ها قسمت من میشوند...

جدایی هایی که...؟

نه کسی گفت چرا ...!

ونه کسی فهمید چرا...!

گاهی با خود می اندیشم ...

کــــه...

آتش زدن به سرنوشت یک نفر...

کبریت نمیخواد...

پایی میخواهد ...!

که لگد بزنی به همه ی دارایی اش...

و...!

بـــــــروی...

نمیدانم چرا آسمان هم امشب بغض کرده است...

شاید همدم بغض های من شده...

ولی چرا بغض های من نمیبارند...!

نشسته ام کنار پنجره ی تنهایی هایم...!

نمیدانم چرا امشب شیشه تنهاییم بخار نمیکند...

شاید میترسد ...!

شاید میترسد دوباره اسم دلتنگیهایم را...!

روی بخار شیشه اش بنویسم...

و او نیز بغض هایش بشکند و ببارد...

شیشه هم امشب بخار نمیکند...

نترس...!!!

او هم رفت...!

دیگر اسمش را نمی نویسم...

ولی با یاد مهربانیهایش چه کنم...

او دارد می رود...

و من سعی میکنم که سنگ دل باشم...

درد دارد...!

میفهمی...

شاید اگر نباشی...؟

برای من هیچ اتفاقی نیافتد...!

شاید فقط گاهی...

موهای صورتم سفید شوند...

نمی دانم جرات عاشقانه جدا شدن را دارم...؟

چه کار سختی است ...

بعد رفتنت باید زنده بمانم...

با تمام خاطره هایت...

من همیشه با نتیجه گیریهایم مشکل داشتم...

مثل انشاء های دوران دبستانم...

“چرا رفتی...؟ ”

چرا نتیجه ی دل دادنهایمان اینگونه میشوند...

چند سال دیگر عزادار نبودنهایت باشم...

دیگر راهی نمیبینم ...

آینده ای مبهم پیش رو دارم...

ولی مهم نیست...

مهم این است که...

تو راه را میبینی ... و من تو را...

باز در پایان حرفهایم....

چند وقتی است که بی دلیل دلم میگیرد ...

شاید دلیلش تو باشی...

یاد مهربانی هایت از قلبم پاک نمیشوند...

خسته ام...

از همه دنیا خسته ام...

میدانی...

من مال مردم خور نیستم...

ولی چرا دنیا سهم مرا از زندگی نمی دهد...

قلبم دیگر تحمل اینهمه بی وفایی را ندارد..

خسته ام...

از همه جدایی ها خسته ام...

هميشه وقتي كه فكر مي كنيم...

همه كاراها درست هست...

مي بینیم كه نه تازه اول گرفتاريهاست...

بعضي وقتا به هر دري که مي زني...

 مي بيني كه بسته است...

بعضي وقتها هر كاري که ميكني كسي..

نیستکه تو را بفهمد...

بعضي وقتا مي بيني كه بين همه دوستانت غريبي...

بعضي وقتا هيچ شعري پيدا نمي كني...

 كه به حالت بخورد ...

بعضی وقتا ...

بعضی رفتنها بد جوری...

داغونت میکنند...

بعضی وقتا ...

بعضی از یهویی ها ...

حس خوبی به آدم میدهند...

مثل...


یهویی بغل کردنها ...


یهویی بوسیدنها ...


یهویی دوست داشتنها ...


یهویی عاشق شدنها ...

اما امان از یهویی رفتنها...

آدم را نابود میکند...

یکدفعه میبینی تنها مانده ای...

با کوله باری از خاطره ها...

که مرور هر یک قلبت را آتش میزنند...

نمیدانم...!!!

جواب قلب شکسته ات را چگونه بدهم...

 

راستش را بخواهی حسود نیستم...

ولی به آن کسی که میخواهد...

دستهایت را بگیرد...

 حسودی ام میشود...!

مرا ببخش که اینگونه امشب غمگین آمدم...

نمیدانم چرا وقتی گفتی میروی...

با دیدن عکسهایت...

نوشته هایم اینگونه از چشمانم بارید...

ولی میدانم که....

اینبار ....

این نوشته ها ...

حرفهای دلم نبودن....

بلکه بغض چشمانم بودن ...

که...

از چشمانم بر روی قلم باریدن...

اگر نوشتهایم بغض ات را شسکت...

مرا به مهربانی قلبت ببخش...

و این را بدانکه...

تو در روزهای تنهاییم ...

تنها...

"الـــــــــهام" بخش زندگی ام بودی...

هستی...

و خواهی ماند...

ای کاش...

ای کاش...

ای کاش...

 

 


دستانم را بگیر ...
 

 

 

 

 

دستانم را بگیر ...

 میخواهم برای لحظه ای آرامشت را قرض بگیرم …

میدانی...

هوا سرد است این روزها

اما چه گرمای شیرینی است

بودن در کنارت...

و بودن در هوایی که نفسهای تو در آن جاری است!

سخت شده ثانیه ای بی تو نفس کشیدن

نفسهایم ...

مٱمن گرمی چون سینه ات را می خواهد و می طلبد

چشمانم فقط تو را می خواهد و می طللبد

دستانم فقط لمس انگشتان تو را می خواهد و می طلبد

و حتی لبهایم ....

و حتی تمام جانم ....

دوستت دارم ...

راســـتی...!!!

لرزش دستانم ، زردی صورتم ، بیقراریم …

حکایت از اعتیاد من است ، آری معتاد شده ام ، به “تو”

یک قـــــول!!!

  صبرت که تمام شد نرو.....

منتظر بمان

شاید!!!

قشنگ ترین احساس از آن لحظه باشد...

 

در پـــایــــان حرفهـــــایـم...

 

 جاگذاشته ام دلی!!!

هـــــرکه یافت...

مژدگانی اش تمام “زندگی ام

 


شاید عــشــق همین باشد!!!!

 

 

(عزیز دل من) مهربانم!

 امشب با چشم هایت حرف دارم...

امشب حرف های دلم را سطر به سطر برایت میخوانم...

مهربانم ، نمیدانم تو را به اندازه نفسم دوست دارم!

یا نفسم را به اندازه تو؟

 فقط میدانم زندگیم تکرار دوست داشتن توست!

    و قلب من !!!

 جايگاه رفيقي است که شقايقها حسرت آن را مي خورند.

وقتیکه کسی را واقعا دوست داری !

یک دوست داشتن واقعی!

بدون دروغ بدون غرور، بدون ریا!!!

می تـــــــوانی!!!

با او خود خودت باشی!

می توانی دردهایت را هر چقدر ناچیز...

 بی خجالت با او در میان بگذاری!

وقتیکه کسی را با تمام وجودت دوست بداری...

آغوشش سایگاه آرامی خواهد بود...

تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری.

هر وقت دوست داری در آغوشش بگیری...

 بی هر مناسبتی بوسه بارانش کنی!

شانه هایش رابا بی سروسامانی ات سهیم کنی...

اشکهایت رابانوک انگشتانش محو...!

عزیزترینم...مهربانم !

مي خواهم براي تو كه بهتريني...

 بهترين دوستي باشم كه تاكنون داشته اي.

مي خواهم گوش جان به سخنانت بسپارم..؛

حتي اگردرمشكلات خود غرق شده باشم،

مي خواهم رفيق و یارت باشم،

خواه توانش را داشته باشم، یاخواه نداشته باشم؟

مي خواهم به گونه اي با تو رفتار كنم كه گويي اولين روز تولد توست.

نه آن روز خاص!

تمام روزهاي سال به حرفهايت گوش خواهم داد.

در كنارت مي مانم.همیشه از دور مراقبت خواهم بود.

در مبارزه با زندگي ،

 برايت دعا مي كنم...

مي خواهم برايت بهترين مونس و همدمی باشم!

که تا کنون داشته ای...

امروز، فردا و فرداهاي ديگرتا آخرين لحظه حياتم!

مي پرسي چرا ؟!..

زيرا تو نيز معجزه ی زندگی من بوده ای و هستی...

معجزه ای که خداوند لطف وجودت را به من داده است!

مهربانم ای خوب

از با تو بودن دل برایم عادتی ساخته...

که هیچگاه بی تو بودن را باور ندارم!

و باز در پایان حرفهایـــم...

نمیدانم تو نیز همین حس را داری یا؟؟؟؟

گــــــاهی...

در زندگی هرکس بعضی هایی وجود دارند که...

 یک جور خاص دوست داشتنی،و دلنشینن..

انگار خدا جور دیگر آفریده شان...

 اصلا نمی توان که دوستشان نداشت!

اسم این دوس داشتن را عشق نمی گذارم،

شاید یک دوست داشتن عجیب است.

من اسمش را (عزیز دل کسی بودن میگذارم)...

 و تو عزیز دل من هستی!

(عزیز دل من ...) دوستت دارم همیشگی و پایدار...

نمیدانم این همان عشق هست یا نه...

ولی میدانم زندگیم به وجود تو گره خورده هست...

و بی تو نفس زندگیم میگیرد...

ساده و بی ریا میگویم دوستت دارم...

یک دوست داشتن واقعی!!!

شاید عــشــق همین باشد!!!!


مــــــن خــــــوبم...

 

 

این بار آمده ام بگویم که من خوبم ...

فقط کمی ...!

بی حوصله ام...

میخواهم بگویم دلتنگم...

میخواهم بگویم تو را کم آورده ام...

ولی باید حرف هایم را مچاله کنم

چون باید خوب باشم....

پس مینویسم که...!

من خوبم ...

اما این روزها...

روزهای نزدیک نو شدن خاطراتمان...

آسمان روی سرم سنگینی می کند!

روز هایم کش آمده ...

هرچه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم!

باز سر از کوچه ی دلتنگی در میاورم...

این روزها تمام ابر های اندوه در چشمان منند...

ولی نمیدانم چرا ...

نمی بارند ...!

شاید بخاطر این باشد که ...!

من خوبم ...

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد...

چون من خوبم...

اما وای از شب هایم...

نمیدانم چرا این روزها ...!

فقط ...

 هی آه میکشم...!

آنقدر سوزناک ...!

 که میتوانم

با این همه آه دنیا را خاکستر کنم...

اما حیف که ...

من خوبم ...

فقط کمی دلواپسم...

کاش قول گرفته بودم از تو!!!

برای کسی از ته دل نخندی...

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود...

حال و روزش شود این ...

تو که نمی مانی برایش !  آنوقت مثل من باید...!

آرام باشد ... خوب باشد ...

دوباره نیامده ام که ...

شروع کنم...

نترس اصلا تمام نشده ...

که بخواهم شروع کنم!

همین ...!

دلم برایت تنگ شده را هم !!!

به تو نمیگویم ...

تو راحت باش ...

باورت میشود ؟من خوبم...

در پایان حرفهایم...

نمیدانم چرا...

در این شبها...

دلم هوای آغوشت را دارد...

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرد...

کاش میشد فقط شب بخیر...

شبها را بگویی...

تا آرام بخوابم...

لالایی ها یت پیشکش...

آمده ام بگویم ...

دلم برایت تنگ شده است...

ولی نمیدانم چـــــرا...

اینقدر چشمانم ضعیف شده است که...

نمی توانم ببینمت!!؟  

همین آماده ام که بگویم ...

من خوبم...

 

 


چشمانم تو را میبیند...!

 

امشب حس عجیبی دارم...

حس پوچی.حس بی کسی...

این روزها نمیدانم کجای زندگیم هستم...

نمیدانم چند سالم هست...

نمیدانم چند سال از عمرم را زندگی کرده ام...

از آمدن سال نو حس خوبی ندارم...

نمیدانم این روزها مردم اطرافم!

چرا اینقدر در تکاپو هستن...

مگر با آمدن سال نو چه چیز زندگیمان نو میشود...

نمیدانم این روزها چرا دلم بحال خودم میسوزد...

آمده ام بنویسم...

ازدلم و حسرت و سر گشتگی ام...

چون... نه گوشی برای شنیدن دارم!!!

نه شانه ای برای آرام گرفتن...

فقط اینجا را دارم با یک قلم...

وکاغذ سفید که شاید تاب بیاورد بشنود...

 آنچه را که شنیدنی و دیدنی نیست...

چند وقتی بود که حال امشبم را !!

 نه دیده بودم ،نه شنیده بودم، نه لمس کرده بودم...

نمیدانم! چه جان  دادنی است ،این جان ندادن...

تا لمس نکنید و طعمش را نچشید نمیفهمید...

میان خواب و بیداری پرسه میزنم...

 میان وهم و واقعیت ...

میان سکوت و فریاد...

 میان اشک و بغض ...

میان این دنیا و آن دنیا که زمانش ایستاده...

قلبم تیر میکشد،

نفسم تنگ میشود.

گویی میان وهم و واقعیت غوطه میخورم...

میان زمین و آسمان

بهت زده

حیران

ساکت

مات 

بی هیچ حرکتی مینگرم... 

تمام خواهد شد .مگر نه؟

این نفسهایی که هر دم و هر بازدمش...

 همچون سوزی بر جانم فرو میرود...

پلک که میزنم...

 هر بار که چشمم بسته میشود ،...

هراس دارم از دوباره گشودنش!!!

با هر باز و بسته شدن چشمانم تو را میبیند...

کنار آن پنجره

در چهار چوب در

کنار پله ها

در آشپزخانه

در راهرو

چشمانت را میبینم ،خیره شده به من...

 مرا میجوید! در لابه لای حفاظ پله ها...

 با آن پیراهن سبز چمنی ات!

نمیدانم چرا آنرا پوشیده ای!!!

بی دلیل میترسم ...

چشمانم را میبندم 

از این پهلو به آن پهلو....

 و سر به سوی دیوار میگردانم....

 تا شاید نبینم آن چشمان زیبایت را...!

همه جا هست!!

باید بلند شوم...

پاهایم سست شده... 

راه میروم تا... پشت پنجره...

پیشانی ام را به خنکای شیشه میسپارم....

سرم از سرمایش درد میگیرد...

جرات سر برگرداندن ندارم....

گرمایت را حس میکنم...

میترسم برگردم و پشت سرم باشی!!!!

شب هنوز به نیمه هم نرسیده...

این شب نفرین شده کی صبح خواهد شد...

صبح شود و دیگر هیچوقت شب نشود...

هیچ وقت...


ليست صفحات
تعداد صفحات : 195